زندگی گاهی ، شاید هم همیشه ، در پشت این چشم های بسته ،
برای من ، شاید هم برای تو
زیبا تر است ، تبدار تر است ، نزدیک تر است .
بازشان که می کنم ، هیچ چیز نیست ، هیچ چیز ،
مثل پنجره ای ، که پنجره نیست .
آن پرده توری نازک ، آن لایه همیشه خیس ، همیشه هست .
چیزی که همیشه نیست ، تویی
تو که نیستی ،
هیچ چیز دیگر هم نیست .
…
چشم هایم را بسته ام ،
می آیی؟
روزهای بدی در زندگی آدم می رسد
که هیچ کسی حتی نمی پرسد:
" خوبی ؟ "
برای چنین روزهای بدی
نیاز به یگانه مهربانِ دلسوزی داری
به شرطی که در روزهای خوب فراموشش نکرده باشی
و چه زیباست نامش...
خــــــــــــــــــــدا ...
امدنت را یادم نیست
بی صدا آمدی بی آنکه من بدانم بی اجازه ماندی بی آنکه من بخواهم اما اکنون ذره ذره وجودم ماندنت را تمنا میکند مهمان ناخوانده قلبم بمان که ماندنت را سخت دوست دارم بمان برای باور من که لحظه لحظه زندگی خویش را با تو پیوند زده ام بمان که سخت دوستت دارم
این محاکمه تفهیم اتهام ام کن سپس به بوسه ی کارآمدی تمام ام کن اگرچه تیغ زمانه نکرد آرام ا م، تو با سیاست ابروی خویش رام ام ک ن به اشتیاق تو جمعیتی ست در دل من بگیر تنگ در آغوش و قتل عام ام کن شهید نیستم اما تو کوچه ی خود را به پاس این همه سرگشتگی به نام ام کن شراب کهنه چرا؟ خون تازه آوردم.. . اگر که باب دلت نیستم حرام ام کن لبم به جان نرسید و رسید جا ن به لبم تو مرحمت کن و با بوسه ای تمام ام کن
کـاش وَقـتهـ ـایِ تــَنهـ ـایی
یــِکی از تو سایـه مـ ـی اومَد و مـِثلِ پــِسَرخالــه میگــُفـت
نــ ـون بـــِگیرَم
نـَـ ـفت بـــِگیرَم
دِلــِ ـت گــِـرِفتِه
مَنــَـ ـــم مــیگــُــفتــَم اره
بَعد فــَقــَط مینــِشَست کِنارَم و سکوت میکــَرد
مَنــَ ــم مِثلِ کــُـــلاه قِرمِزی سَرَمو میزاشتـــَ ـــم رو زانوش
مهم نیست کف پایت را شسته باشی یا نه حتی مهم نیست کف پایت نرم باشد یا زبر مهم این است که وقتی پایت را توی زندگی کسی می گذاری و از زندگیش عبور می کنی وقتی که مهلتت تمام شد و فقط رد پایت ماند آنقدر آن رد پا خواستنی باشد که به کسی اجازه ندهد پایش را روی آن رد پا بگذارد.....
باران که گذشت
دلم پرواز می خواهد…
دلم با تو پریدن در هوای باز می خواهد…
دلم آواز می خواهد…
دلم از تو سرودن با صدای ساز می خواهد…
دلم بی رنگ و بی روح است…
دلم نقاشی یک قلب پر احساس می خواهد…
مدم بی تو مهتابِ فریدون را زمزمه کنم...
گفتم بی...
زبانم لال شد،
مگر قرار نبود «بی» نباشد بین ما؟!
آمدم بگویم بی تو...
صدا در حنجره خفه شد...
دردهایم گلوله شد...
بغض شد...
خفقان شد...
سد راه شد...
بغض را فرو دادم...
نفس برون شد...
بی تو مهتاب...
اشک هایم روان شد...
فریدون،
بی او،
مهتاب شبی از آن کوچه گذشت...
بی تو،
اما،
نه مهتابی...
نه کوچه ای...
نه نور دیده ایی...
نه تنی همه چشم شده...
نه نگاهی خیره...
نه پایی به گذشتن...
بی تو...
دل مرده...
دل سوخته...
دل گرفته...
دل من به درَک...
دلِ ماه گرفته...
بی تو مهتاب مرده...
بی تو مهتابِ من...
یعنی...
خسوف...!
ϰ-†нêmê§ |