سکوت سکوت... سکوت بس است فریاد میخواهم ان هم دیوانه وار

خدايـــــــــــــا...

آغوشت را امشب به من می בهـــــے ؟

برایِ گفتـــלּ چیزے نــבارم

اما برایِ شنفتنِ حرفهاے تو گوش بسیار . .

می شود من بغض کنمـــ

تو بگویــے : مگر خدایت نباشــבکه تو اینگونهــ بغض کنــے. .

می شوב من بگویم خدایا ؟

تو بگویــــے: جانِ دل . . 

می شود بیایــــ
ے
✘؟!!!

پنج شنبه 26 ارديبهشت 1392 22:3 |- یاسی -|

 تا حالا شده در اتاقت رو ببندی،چرآغآرو همـ خآموش كنی؟؟؟
 
بری پتورو بكشی رو سرتـــــ ،چشاتو اون زیر باز كنی،صِـــدآی نفسآتو بشنوی
 
تیكــــ تآكـــ سآعت پـُتكــــ بشه تو مغزتــــ ؟؟؟سیآهی ببینی تنهآیی ببینی،گریتـــــ بگیره...
 
ضجه بزنـــــ ـی هق هقآت رو قورت بدی تآكسی نشنــــــوه صداشـــو
 
بعد بفهمی چقدر تنهآیی،چه قدربـ ــــی كسی...بفهمی ،هیچی نیستی...
 
.
 
.
 
...
 
نهـ نشده !!
 
معلومهـ كه نشُده ،خدا كنه هیچ وقت هم نشه برآتــــ
وگرنه میشی یكی شبیهـ من... 

پنج شنبه 26 ارديبهشت 1392 21:58 |- یاسی -|

گاهی دلت میخواهد همه ی بغضات


از تو نگاهت خونده بشه که جسارت گفتن کلمه هارو نداری


اما ی نگاه گنگ تحویل میگیری.....



و یک جمله مثله:چیزی شده؟ !


اونجاست که بغضتو با ی لیوان سکوتت سر میکشی



وبا لبخند میگی:

نه هیچی ...........................!

پنج شنبه 26 ارديبهشت 1392 21:35 |- یاسی -|

زندگے یعنی بازے ...

سه ،בפּ ، یڪ … سوت داور

بازے شروع شـב!!!

בפּیدے ، בست פּ پا زدے ، غرق شـבے ، בل شکستے ، عاشق

شـבے

بے رحم شـבے ،مهرباטּ شـבی… بچــﮧ بوבے ، بزرگـ شـבے ، پیر

شـבے

سـפּت בاور

بازے تمام شـב... زنـבگے را باختی...

اشڪاتـפּ پاڪ ڪن

همسفر گاهـے بایـב بازے رو باختـ

اما اینو یاבت باشـــﮧ باز میشــﮧ زنـבگے رو ساختـ

پنج شنبه 26 ارديبهشت 1392 21:31 |- یاسی -|

دلم بهانه ات را می گیرد

چقدر امروز حس می کنم نبودنت را!!!

صدایت در گوشم می پیچد و من بی اختبار می گویم:

جانم ؟؟

مرا صدا کردی؟!!!


پنج شنبه 26 ارديبهشت 1392 21:22 |- یاسی -|

خدایا آنــگونه زنــده ام بــدار که نشــکند
دلی از زنــده بودنم و آنــگونه بمیــران
که کـسی به وجــد نیاید از نبــودنم

 

پنج شنبه 26 ارديبهشت 1392 21:18 |- یاسی -|

گرچه اینجا نیستی

هرجا می روم

یا هرکاری می کنم

صورت تو را در خیال می بینم

و دلم برایت تنگ می شود

دلم برای همه چیز گفتن با تو تنگ می شود

دلم برای همه چیز نشان دادن به تو تنگ می شود

دلم برای چشمهایمان تنگ می شود که

پنهانی به هم دل می دادند

دلم برای نوازشت تنگ می شود

دلم برای هیجانی که باهم داشتیم تنگ می شود

دلم برای همه چیز که باهم سهیم بودیم تنگ می شود

دلتنگی برای تو را دوست ندارم

احساس سرد و تنهایی است

کاش می توانستم با تو باشم

همین حالا

تا گرمای عشق ما

برف های زمستان را آب کند

اما چون نمی توانم

همین حالا با تو باشم

ناچارم به رویای زمانی که

دوباره با هم خواهیم بود

قانع باشم

دو شنبه 23 ارديبهشت 1392 12:0 |- یاسی -|

مرغ مهتاب می خاند..

ابری در اتاقم میگرید..

گل های چشم پشیمانی می شکفد......

شب سردی ست و من افسرده

راه دوری ست و پایی خسته.. تیرگی هست و چراغی مُرده...

میکنم تنها از جاده عبور..

دور ماندند ز من آدم ها...

سایه ای از سر دیوار گذشت

غمی افزود مرا بر غم ها....

فکر تاریکی و این ویرانی..

بی خبر آمد.. تا با دل من

قصه ها ساز کند..پنهانی...

نیست رنگی که بگوید با من...

اندکی صبر سحر نزدیک است....

هردم این بانگ برآرم از دل

وای این شب

چقدر تاریک است.....

خنده ای کو که به دل انگیزم..

قطره ای کو که به دریا ریزم..

صخره ای کو که بدان آویزم...

مثل این ست که شب

نمناک است....

دیگران را هم غم هست به دل..

غم من لیک غمی غمناک است.......

"سهراب سپهری"


دو شنبه 23 ارديبهشت 1392 11:58 |- یاسی -|

بهم گفت کمى از حال و روزت بگو

و من سکوت کردم و  سکوت کردم و سکوت کردم ،

اونقدر سکوت کردم که مطمئن شدم چیزى رو از قلم ننداختم !

 

بعضی حرف ها را نباید زد

بعضی حرف ها را نباید خورد

بیچاره د♥ل چه می کشد میان این زد و خورد !


شاید برایت عجیب است این همه آرامشم !

خودمانی بگویم ؛ به آخر که برسی ، دیگر فقط نگاه میکنی . . .

دو شنبه 23 ارديبهشت 1392 11:40 |- یاسی -|

نزدیک میشم ، وقتی حواست نیست
اونقدر که مرزی جز لباست نیست
از پشت سر چشماتُ میگیرم
بگو کیمَ ، وگرنه میمیرم

نزدیک میشم وقتی حواست نیست
اونقدر که مرزی جز لباست نیست
از پشت سر چشماتُ میگیرم
بگو کیَم که برگشتم
بگو وگرنه میمیرم

منم اون که تظاهر کرد ، نداره دیگه احساسی
شاید واسه همینم هست که دستامو نمیشناسی
منم اون که ازت دوره ، ولی قهرش حقیقت نیست
اون که با تموم دلتنگیش ، تولد تو دعوت نیست

شاید از صورت خستَم ، از این لحن غم آلودم
بفهمی من کیَم امشب ، کجای زندگیت بودم
نمیخواستم بدونی تو ، چرا به گریه افتادم
اگر اصرار میکردم ، تو رو از دست میدادم

منم اون که تظاهر کرد ، دیگه نداره به تو احساسی
شاید واسه همینم هست که دستامو نمیشناسی
منم اون که ازت دوره ، ولی قهرش حقیقت نیست
اون که با تموم دلتنگیش ، تولد تو دعوت نیست

دو شنبه 23 ارديبهشت 1392 11:35 |- یاسی -|

ϰ-†нêmê§