یک نخ آرامش دود میکنم به یاد ناآرامی هایی
که از سر و کول دیروزم بالا رفته اند …
یک نخ تنهایی به یاد تمام دل مشغولی هایم …
یک نخ سکوت به یاد حرفهایی که همیشه قورت داده ام …
یک نخ بغض به یاد تمام اشک های نریخته …
کمی زمان لطفا ، به اندازه یک نخ دیگر ، به اندازه قدم های کوتاه عقربه …
یک نخ بیشتر تا مرگ این پاکت نمانده
آنها که از دور نگاه میڪنند!
می گویند :تو چه کم داری ؟ هیچ!!!
و من باران اشڪهایم را در ابر چشمانم پنهان میڪنم
و با لبخند پوچے به نشانه تایید سر تڪان مے دهم...
اما خود میدانم که هر گاه درون خود را میڪاوم
بہ یک غم بزرگ میرسم...
و آن غم نبودن توست!!!
من در ڪنار همه تو را ڪم دارم
سلام روزگار...
چه میکنی با نامردی مردمان..
من هم ..
اگر بگذارند ...
دارم خرده های دلم را...
چسب میزنم...
راستی این دل ...
دل می شود ؟
بـــیــــــن ..
میفهمی ؟
سکوت نکردم که فراموشت کنم
نمی خواهم از یادم بروی
اشک نمی ریزم
تا
لحظه های نبودنت را ابری کنم
تنها…تنها…
لحظه های با تو بودن را مرور می کنم
و به تو می اندیشم در ابدیت لحظه ها
نمی دانی چه غمگینم
در این تاریکی شبها
چه بی تابانه دلگیرم
نمی دانی که گاهی عاشقانه
در تب رویای تو آرام می گیرم ……….
تو را دوست دارم
چه فرق مى کند که چرا
یا از چه وقت
یا چطور شد که...
چه فرق میکند
وقتى تو باید باور کنى
که نمى کنى
و من باید فراموش کنم
که نمى کنم!!
وقتی آسمان ابرهای تیره را به آغوش کشید...دیگر نه صدایی ماند...
نه نگاهی...
حتی نفس ها هم از سینه برون نیامدند.....
نمی دانم چه کسی شادی را از سرشاخه بید برداشت و زمان را میان دستان خود نگه داشت....
میان بی خبری مردمان شهر....
پیوسته به دنبال تنهایی خویش گشتم، تا در خلوت خود ، کسی را پیدا کنم که شاید بتواند
میان من و این زمان ایستاده و آن شادی غریب ....دستی برای آشنایی پیدا کند.
چیزهایی هست که نمی دانم.
می دانم،سبزه ای را بکَنَم خواهم مرد.
می روم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم.
راه می بینم در ظلمت،من پر از فانوسم.
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت.
پرم از راه،از پل،از رود، از موج.
پرم از سایه ی برگی در آب :
چه درونم تنهاست!
ϰ-†нêmê§ |