سکوت سکوت... سکوت بس است فریاد میخواهم ان هم دیوانه وار

یک نخ آرامش دود میکنم به یاد ناآرامی هایی

 که از سر و کول دیروزم بالا رفته اند …

یک نخ تنهایی به یاد تمام دل مشغولی هایم …

یک نخ سکوت به یاد حرفهایی که همیشه قورت داده ام …

یک نخ بغض به یاد تمام اشک های نریخته …

کمی زمان لطفا ، به اندازه یک نخ دیگر ، به اندازه قدم های کوتاه عقربه …

یک نخ بیشتر تا مرگ این پاکت نمانده



پنج شنبه 20 تير 1392 23:29 |- یاسی -|

آنها که از دور نگاه میڪنند!


می گویند :تو چه کم داری ؟ هیچ!!!


و من باران اشڪهایم را در ابر چشمانم پنهان میڪنم


و با لبخند پوچے به نشانه تایید سر تڪان مے دهم...


اما خود میدانم که هر گاه درون خود را میڪاوم


بہ یک غم بزرگ میرسم...

 

و آن غم نبودن توست!!!

 

من در ڪنار همه تو را ڪم دارم



پنج شنبه 20 تير 1392 23:24 |- یاسی -|

سلام روزگار...

چه میکنی با نامردی مردمان..

من هم ..

اگر بگذارند ...

دارم خرده های دلم را...

چسب میزنم...

راستی این دل ...

دل می شود ؟

چهار شنبه 19 تير 1392 16:15 |- یاسی -|

بـــیــــــن ..

این اسمش دلــــــه !
اگر قرار بــــــود بفهمه که فاصله یعنی چــــــــی ..
اگر قرار بــــــود بفهمــــه که نمیشــــه
میشد مغــــــــز !
دلـــــه ..
نمی فهمــــــه … !

میفهمی ؟

چهار شنبه 19 تير 1392 16:9 |- یاسی -|

بعضــی شب هـا حـال عجیبــی دارم...

یــه دلتنگــی
یــه بغـض

یـه دلـواپسـی بـزرگ
نـه بخـاطـر اینکـه تنهـام...
نـه...

بـه خـاطـر اینـکـه بـریـدم
حتـی از خـودم...
امشــب هــم
مثـل

هـر شــب
از اون شـب هـاست...
چهار شنبه 19 تير 1392 16:4 |- یاسی -|

 

سکوت نکردم که فراموشت کنم

 

نمی خواهم از یادم بروی

 

اشک نمی ریزم

 

تا
لحظه های نبودنت را ابری کنم

 

تنها…تنها…

 

لحظه های با تو بودن را مرور می کنم

 

و به تو می اندیشم در ابدیت لحظه ها

 

نمی دانی چه غمگینم

 

در این تاریکی شبها

 

چه بی تابانه دلگیرم

 

نمی دانی که گاهی عاشقانه

 

در تب رویای تو آرام می گیرم ……….

 

دو شنبه 17 تير 1392 23:3 |- یاسی -|

 تو را دوست دارم

چه فرق مى کند که چرا

یا از چه وقت

یا چطور شد که...

چه فرق میکند

وقتى تو باید باور کنى

که نمى کنى

و من باید فراموش کنم

که نمى کنم!!

دو شنبه 17 تير 1392 22:59 |- یاسی -|

 

  • گاهی دلم می خواهد وقتی


  • بغض میکنم ،

  • خدا از آسمون به زمین بیاد ،


  • اشکامو پاک کنه ، دستمو بگیره و بگه :


  • اینجا آدما اذیتت میکنن ؟!!


  • بیا با من بریم .....
دو شنبه 17 تير 1392 22:43 |- یاسی -|

وقتی آسمان ابرهای تیره را به آغوش کشید...دیگر نه صدایی ماند...

  نه نگاهی...

 حتی نفس ها هم از سینه برون نیامدند.....

نمی دانم چه کسی شادی را از سرشاخه بید برداشت و زمان را میان دستان خود نگه داشت....

میان بی خبری مردمان شهر....

پیوسته به دنبال تنهایی خویش گشتم، تا در خلوت خود ، کسی را پیدا کنم که شاید بتواند

 میان من و این زمان ایستاده و آن شادی غریب ....دستی برای آشنایی پیدا کند.

 

یک شنبه 16 تير 1392 15:42 |- یاسی -|

چیزهایی هست که نمی دانم.

می دانم،سبزه ای را بکَنَم خواهم مرد.

می روم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم.

راه می بینم در ظلمت،من پر از فانوسم.

من پر از نورم و شن

و پر از دار و درخت.

پرم از راه،از پل،از رود، از موج.

پرم از سایه ی برگی در آب :

چه درونم تنهاست!

یک شنبه 16 تير 1392 15:38 |- یاسی -|

ϰ-†нêmê§