وقتی آسمان ابرهای تیره را به آغوش کشید...دیگر نه صدایی ماند...
نه نگاهی...
حتی نفس ها هم از سینه برون نیامدند.....
نمی دانم چه کسی شادی را از سرشاخه بید برداشت و زمان را میان دستان خود نگه داشت....
میان بی خبری مردمان شهر....
پیوسته به دنبال تنهایی خویش گشتم، تا در خلوت خود ، کسی را پیدا کنم که شاید بتواند
میان من و این زمان ایستاده و آن شادی غریب ....دستی برای آشنایی پیدا کند.
نظرات شما عزیزان:
ϰ-†нêmê§ |